۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

خواب وصا ل


امروز دوازدهم بهمن,امروز آسمون شهرمون و خونمون ابرهای سیاه پوشونده, غم امروز تو خونهء ما لونه کرده امروز خیلی دلم گرفته هر سال دوازدهم بهمن دلم خیلی میگیره ,می خوام باهاتون حرف بزنم میخوام گریه کنم آره دارم گریه میکنم ,چراامروز اینقدر سیاهه , من داداشمو خیلی زیاد دوست داشتم ,من از صبح دارم بارون غم می بارم , دلم هواشو کرده , دلم آغوش پرمهرش رو کرده من از بچه گی عادت به آغوش داداشی داشتم هیچکسی نمی تونست منو از بغلش جداکنه , خیلی دوستش داشتم , دیشب به خوابم اومد همه جاتاریک بود شب بود وقتی توشب گم شدم هیچکس نبود به فریادم برسه تنها بودم داد میزدم ولی هیچکسی فریادمو نمی شنید همه بیرون بودند ولی شب بود همه باهم حرف میزدند انگاری منو نمی دیدند میرفتم جلوشون حرف میزدم ولی هیچکس صدای منو نمی شنید صدای مادرو بابا رو می شنیدم منو صدا میزدند ولی پیداشون نمیکردم من توشب گم شدم گریه میکردم یه دفعه داد زدم آره تونستم دادبزنم باصدای بلند دادزدم داداش... همه شنیدند آره اینبار همه شنیدند ولی همه خشکیده بودند هیچکس نه صدایی نه حرکتی انگاری سنگ بودند من هیچکس و نمی خواستم داداشمو میخواستم من داداشمو میخواستم بچه ها داداشمووو آره دیدمش جلوی من بود داداش عزیزم بود دوییدم بغلش اسمشو صدازدم آره من می تونستم صدا بزنم آخه می دونین من نمی تونم مثل شما خوب حرف بزنم فقط بابا وماما خوب می فهمند حالا دونستین چرا نمی تونم تو کال مسنجر و تلفن و باشم نمیخواستم بگم ولی باخواب دیشبی امروز تصمیم گرفتم بگم آره تو بغل داداشی بودم نوازشم کرد به من گفت شهرزادکوچولو خواهرعزیزم گفتم داداشی دلم برات خیلی تنگ شده میخوام بیام پیشت تو کجا هستی ؟گفت من پیش بقیه دوستای خوبمون پیش خیلی هایی که خوبند گفتم داداشی منو ببر اونجا گفت بزودی توهم میای بزودی ولی یه مقدار کار داری باید انجام بدی کارات تموم شد یک دوست خوب دارم میاد پیشت ازش نترس اون تورو میاره پیشم باشه؟تو چشماش نگاه کردم می دونین چشای داداشی خیلی قشنگ بود گفتم باشه ,یکباره با صدای مامانی از خواب پریدم عرق کرده بودم مامانی رو بغل کردم بابایی هم پیشم بود دوتاشون رو بغل کردم خیلی گریه کردم گفتند انگاری خواب می دیدی گفتم که شهریار رو دیدم صبح براشون نوشتم مثل همینی که به شما نوشتم ,دوستای خوبم خواستم باهاتون باشم بچه ها من یه روزی میرم ولی من چه کاری ازدستم برمیآد که داداشی گفته یه مقدار کار داری من نمی دونم من که کاری از دستم بر نمیاد من فقط میخوام به وطنم و مردم فقط خدمت کنم من دارم می بینم چه ظلمهایی داره درحق مردم می شه ,ولی امروز واقعا" روز نحسیه امروزی چون امروز ,با خواب دیشب دیگه مسلم شده که من قبل از یک عمر طبیعی باید برم چقدر دلم واسه پرکشیدن تنگ شده دلم خدامو میخواد دلم خوبها رو میخواد میخوام برم پیش داداشیم میخوام برم به واقعییت ,خدایا با روحی سرشار از عشق به وجودت هرلحظه که فرمان دهی آماده هستم برای پذیرش این وعدهء وصال ,بچه ها یه حسی قوی بهم میگه اون لحظه خیلی قشنگه خواهد بود برای من , فقط درد مردم عزیزم منو رنج میده , فقط میخوام خدمت کنم همین و بس , ببخشید دوستای خوبم دوستای گلم دوستای قشنگم ای قشنگ مادر عزیزتان ,به امید دیدار,دیداری سربلند درمکانی سربلند ,بدرود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر